پرواز
 
قالب وبلاگ
نويسندگان
آخرين مطالب
لینک دوستان

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان parvas و آدرس parvas.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






 

 
شب موقع رفتن انه کوچکمان، آدم های زیادی برای خداحافظی و بدرقه جمع شده بودند. صد و چند نفری می شدند. عباس صدایم کرد که برویم آن طرف، خانه سابقمان . از این خانه جدیدمان که قبل از این که خانه ما بشود موتورخانه پایگاه بود، تا آن یکی راه زیادی نبود. رفتیم آنجا که حرف های آخر را بزنیم. چیزهایی می خواست که در سفر انجام بدهم. اشک همه پهنای صورتش را گرفته بود. نمی خواستم لحظه رفتنم، لحظه جدا شدنمان تلخ شود. گفت: ((مواظب سلامتی خودت باش، اگر هم برگشتی دیدی من نیستم….)) این را قبلاً هم شنیده بودم . طاقت نیاوردم . گفتم ((عباس چه طوری می توانم دوریت را تحمل کنم ؟ تو چه طور می توانی؟))هنوز اشک های درشتش پای صورتش بودند. گفت :و عشق دوم منی، من می خواهمت، بعد از خدا. نمی خواهم آن قدر بخواهمت که برایم مثل بت شوی.

 

ساکت شدم. چه می توانستم بگویم؟ من در تکاپوی رفتن به سفر و او…؟
گفت: ((ملیحه، کسی که عشق خدایی خودش را پیدا کرده باشد باید از همه اینها دل بکند.))
گفت: ((راه برو نگاهت کنم.))
گفتم((وا… یعنی چه؟))
گفت: ((می خواهم ببینم با لباس احرام چه شکلی می شوی؟))
من راه می رفتم و او سرتا پایم را نگاه می کرد. جوری که انگار اولین بار است مرا می بیند. انگار شب خواستگاریم باشد. گفتم ((بسه دیگه! مردم منتظرند.)) گفت: (( ول کن بگذار بیش تر با هم باشیم.))
از خانه که می خواستیم بیرون بیاییم، رفت و یکی از پیراهن هایم را برایم آورد. پیراهن بنفش گل داری که پارچه اش را مادرم از مکه برایم آورده بود. پیراهن خنک و آستین بلندی بود. گفت: ((این را آنجا بپوش.)) به خانه که برگشتیم همه شوخی می کردند که این حرف های شما مگر تمامی ندارد. دو ساعت حرف زده بودیم.
اتوبوس ها در مسجد منتظرمان بودند. هم سفرهایمان همه دوست و هم کارهای عباس و خانم هایشان بودند. توی حیاط مسجد از شلوغی مرا کناری کشید. می دانست خیلی هلو دوست دارم . زود رفته بود هلو گرفته بود. انگار دوره نامزدی مان باشد، رقتیم یک گوشه و هلو خوردیم . بچه ها هم که می آمدند می گفت بروید پیش مامانی با بابا جون . می خواهم با مامانتان تنها باشم .اتوبوس منتظر آمدنم بود. همه سوار شده بودند. بالاخره باید جدا می شدیم .
آقای کنار اتوبوس مداحی می کرد و صلوات می فرستاد. یک باره گفت: ((سلامتی شهید بابایی صلوات.)) پاهایم دیگر جلوتر نرفتند. برگشتم به عباس گفتم: ((این چه می گوید.))
گفت: ((این هم از کارهای خداست.)) پایم پیش نمی رفت. یک قدم جلو می گذاشتیم، ده قدم برگشتم. سوار اتوبوس که شدم، هیچ کدام از آدم هایی را که آن جا نشسته بودند، با آنکه همه آشنا بودند، نمی دیدم. فقط او را نگاه می کردم که تا وسط های اتوبوس هم آمده بود بدرقه ام، و گریه می کردم. جایم را با خانم اردستانی عوض کردم تا وقتی ماشین دور می شود بتوانم ببینمش. خیال اینکه آخرین باری باشد که می بینمش، بی تابم می کرد. لحظه آخر از قاب پنجره اتوبوس او را دیدم که سرش را بالا گرفته و آرام لبخند می زند. یک دستش را روی سینه اش گذاشته و دست دیگرش را به نشانه خداحافظی برایم تکان می داد.
این آخرین تصویری بود که از زنده بودنش دیدم.
بعد از گذشت این همه سال ، هنوز آن لب خند آخری اش را یادم نرفته است .حالا دیگر به بودن و ندیدنش عادت کرده ام . می دانم مرا می بیند . با ما و مراقب ماست . من هم بدون حضور او تحمل این زندگی سخت بعد از شهادتش را نداشتم. بعضی وقت ها صدای در زدنش را می شنوم . بعضی وقت ها صدای سرفه کردنش می آید . دخترم قبل از ازدواجش زیاد او را می دید. حتی سر ازدواج دخترم ، یکی از دوست هایمان آمد و گفت عباس به خوابم آمده و گفته برای دخترم خواستگار می آید و اسم داماد را هم گفته بود و همین طور هم شد . یازده سال با او زندگی کرده ام ، حالا هم همین طور است . آن روزهایی که در آمریکا بود ، بی آن که من بدانم ، مرا همسر آینده خودش می دانست . حالا هم با این که به ظاهر نیست ، ولی همسر من است.بعضی وقت ها تپش قلب می گیرم. این همان لحظه هایی است که وجودش را،بودنش راحتی بویش رادر کنارم حس می کنم.حالا دلیل اصرارش را برای این که من حتما سرکار بروم می فهم. زنگ تعطیل مدرسه ای که مدیرش هستم می زنم و در سرو صدای شادمانه بچه ها غرق می شوم….

خواستگاری:

زمستان همان سال برگشتنش از آمریکا بود که عباس به خانه ما آمد. من شانزده سالم بود. آمد و با پدر و مادرم ، که معمولاً سر شب می خوابیدند، تا نصفه شب بیدار ماندند. حدس می زدم راجع به چه چیزی صحبت می کنند. نمی خواستم به روی خودم بیاورم . نیمه های شب وقتی عباس رفت ، پدربزرگ و مادر بزرگم رفتند توی اتاق و دوباره در را بستند و با پدر و مادرم شروع به صحبت کردند. حدسم بدل به یقین شد . پشت در گوش ایستادم و حرف هایشان را شنیدم . از حرف هایشان فهمیدم که عباس آمده بوده خواستگاری من . آنها هم که نمی خواستند من بو ببرم، رفته بودند توی اتاق . مادرم مخالف بود. به او گفته بود اصلاً با ازدواج فامیلی مخالف است ، با زود ازدواج کردن من هم مخالف است . گفته بود تازه توهم نظامی هستی و هر روز یک شهر . مادر من آن موقع با این چیزها خیلی منطقی برخورد می کرد. معلم بود. پدر و مادرم خودشان با هم فامیل نبودند و مادرم بیش تر از پدرم از ازدواج این طوری خوشش نمی آمد. پدر هم تبعاً مخالف بود.

ولی او سمج گفته بود که اگر این کار نشود خودش را از هواپیما پرت می کند پایین. گفته بودند تهدید کردن کار درستی نیست. حرف زده بودند و مادرم آخر کار گفته بود ((اصلاً خود ملیحه نخواهد چه می گویی؟)) گفته بود((اگر خودش نخواهد همسرش را باید خودم انتخاب کنم و جهیزیه اش را هم خودم تهیه می کنم و بعد از آن ناپدید می شوم. )) وقتی دیده بودند به هیچ صراطی مستقیم نیست ، گفته بودند بروند و با پدر و مادرش بیاید. او هم رفته بود. قبل از رفتن گفته بود شما قبلاً با ملیحه صحبت کنید ببینید اصلاً خودش می خواهد؟

خودم نمی دانستم، اگرچه از بچگی می شناختمش. با هم بزرگ شده بودیم. عباس پسر عمه من بود، هر دومان بزرگ شده یک محله بودیم. خانه هر دومان توی کوچه ای بود که سر همان کوچه هم من مدرسه می رفتم. از خانه ما تا آن ها پنچ دقیقه بیش تر راه نبود. اکثر شب ها شام دور هم خانه ما بودیم. خانه در حقیقت مال مادر بزرگ بود که همراه پدربزرگ با ما زندگی می کردند. خانه قدیمی و جا داری بود. وسط حیاطش حوض بود و چند تا ایوان و اتاق های تودرتو داشت . من آن موقع بچه بودم. او هفت سال از من بزرگتر بود. معمولاً هر روز می آمد خانه مان . پدرم که آدم درس خوانده ای بود در درس و مشقش به او کمک می کرد. عباس مثل یکی از پسرهایش شده بود. گفته بود که برای خودش کلید بسازد تا راحت بیاید و برود.

از صدای زنگش فهمیدم که خود اوست ، دو تا زنگ پشت سرهم . کسی خانه نبود ، یعنی پدربزرگ و مادربزرگ بودند و من باید می رفتم در را باز می کردم . در را بازکردم و او را دیدم ، سرم را انداختم پایین . سلامش را جواب داده و نداده ، پشتم را کردم طرفش و دویدم طرف اتاق . رویم نمی شد . رفتم توی اتاق و در را بستم .

بعدها همیشه این صحنه یادمان می آمد و می خندیدیم

عباس عضوی از اعضای خانواده ما شده بود. دوچرخه ای داشت که همه قزوین را با آن گشته بود. می آمد پشت در خانه می گذاشت و سر می زد ببیند کسی کاری ندارد. نقاشی های مشق ام را می کشید یا انشاء برایم می نوشت که ببرم نشان معلمم بدهم. خواهر شیری ام غیر از بغل مادر توی بغل عباس خوابش می برد. حتی در عالم بچگی هم می توانستم بفهم که کارهایش با کارهای آدم های دور و برش فرق می کند. مثلاً صبح هایی زودتر می رفته از دیوار مدرسه می پریده پایین ، حیاط مدرسه را جارو می کرده تا مدیر مدرسه بهانه ای برای اخراج سرایه دار که کمردرد داشته نداشته باشد .

او درسش که تمام شد من دبیرستان بودم. بزرگتر که شده بودم مادر برایم یک سری مسائلی که در این سن برای دخترها پیش می آید، از مزاحمت پسرها حرف زده بود. مادرم با من دوست بود و می توانستم همه حرف هایم را به او بزنم. پدر و مادر، خودشان فرهنگی بودند. سرم را می انداختم پایین و تندتند از مدرسه می آمدم خانه. حجاب آن موقع هم با الان فرق می کرد. چادری بودم ولی چادری آن موقع. بعد از مدت ها متوجه شدم این جوانی که زیر چشمی می دیدم همیشه موقع برگشتم کنار کوچه ایستاده، عباس است. دم در خانه شان که بین خانه ما و مدرسه من بود، منتظر می ایستاد، کوچه را قرق می کرد، تا کسی مزاحم من نشود. صبر می کرد تا من بیایم و رد شوم. بی هیچ حرفی. وقتی رفتم توی خانه خیالش راحت می شد.

شهید بابایی

وقتی پنجم ابتدایی بودم، پدر رشته الهیات دانشگاه مشهد قبول شد. باید می رفتیم آن جا. هم زمان با رفتن ما هم عباس کنکور قبول شد. آن وقت ها هر دانشگاه برای خودش کنکور جداگانه ای می گرفت. او دو رشته قبول شده بود. پزشکی و خلبانی. قبول شدنش در فامیل صدا کرده بود. آمده بود با پدرم مشورت کند که چه رشته ای برود. همه می گفتند پزشکی، ولی خودش دلش نمی خواست. نمی خواست خرج تحصیل در یک شهر دیگر را روی دست پدرش و مادرش بگذارد، و توی این خط ها هم نبود. پزشکی رشته ای است که باید دور خیلی چیزها را تویش خط کشید. خلبانی را انتخاب کرد.

خلبانی، به قد و قیافه اش می آمد. آن موقع همه چیزهایی را که یک خلبان خوش تیپ لازم دارد داشت. برای ثبت نام و آموزش اولیه به تهران رفت. آن وقت ها خلبان ها را برای آموزش هواپیمایی جنگی می فرستادند آمریکا. قبل از رفتنش برای خداحافظی آمد مشهد. دسته جمعی رفتیم بیرون و یک عکس خانوادگی گرفتیم تا برای یادگار هم راه خودش ببرد.

از آمریکا که برگشت دوره پدر من هم تمام شده بود. برگشته بودیم قزوین. من را از سال دوم دبیرستان فرستاده بودند دانش سرای گرمسار که معلم شوم. دوره اش دو سال بود و بعد من معلم می شدم و می توانستم جایی استخدام شوم .

عباس تا به حال فقط پسر عمه ام بود و حالا آمده بود خواستگاریم. من هنوز زیاد توی نخ این مسائل زندگی و ازدواج نبودم. برایم زود و عجیب بود. شوکه شده بودم . مادر فردای آن شب خواستگاری جریان را به من گفت. یک باره از او متنفر شدم. همان مهری که به عنوان پسر عمه ام نسبت به او داشتم از دلم پاک شد. دلیلش را نمی دانستم، فقط از او بدم می آمد. نمی دانستم در آن اتاق بسته چه چیزهایی به پدر و مادر من گفته بود که مادرم آن قدر مخالف بود داشت مرا متقاعد می کرد که ازدواج کنم. داد و بی داد کردم. گفتم ((مگر توی خانه اضافی هستم که می خواهید ردم کنید بروم.)) گفتم ((خودتان که همیشه با زود ازدواج کردن من مخالف بودید.)) گریه کردم و گفتم ((نه، نمی خواهم.)) عصبانی شده بودم. مادرم با من صحبت کرد. با من دوست بود. همیشه وقتی می خواست متقاعدم کند برایم استدلال می کرد که چنین است و چنان، و من قبول می کردم. این بار هم موفق شد. آخر سر گفتم که هر چه نظر شما و پدرم هست. دیگر ((بله)) را گفته بودم. بعدها به شوخی به عباس گفتم که تو حسرت یک سینی چایی برای خواستگار بردن را به دلم گذاشتی .

به دلیل خاطرات دوران بچگی ، تصور او به عنوان شوهر آینده ام کمی وقت می برد. ناراحتیم زیاد طول نکشید . گمانم تا غروب همان روز. آن موقع فهمیدم که حتی به او علاقه هم پیدا کرده ام . عباس آن موقع اول جوانیش بود . جوان خوش تیپ و خارج رفته ای بود . فهمیدم که چرا آن دو سال توی آمریکا عکس من توی جیبش بوده . عکس تکی از من ، که نفهمیدم از کجا گیر آورده . حتی یک بار یک دختر آمریکایی آن جا او را می بیند و خوشش می آید و می آید به انگلیسی به عباس چیزهایی می گوید. او هم عکس مرا در می آورد و نشانش می دهد، می گوید ((من زن دارم .))

عباس تا به حال فقط پسر عمه ام بود و حالا آمده بود خواستگاریم . من هنوز زیاد توی نخ این مسائل زندگی و ازدواج نبودم . برایم زود و عجیب بود. شوکه شده بودم . مادر فردای آن شب خواستگاری جریان را به من گفت . یک باره از او متنفر شدم . همان مهری که به عنوان پسر عمه ام نسبت به او داشتم از دلم پاک شد

فردای آن شب صحبت کردن عباس با خانواده ام ، با پدر و مادرش آمد و از من خواستگاری رسمی کردند . صبح همان روز هم خودش تنها آمد که ببیند نظر من راجع به ازدواجمان چیست . از صدای زنگش فهمیدم که خود اوست ، دو تا زنگ پشت سرهم . کسی خانه نبود ، یعنی پدربزرگ و مادربزرگ بودند و من باید می رفتم در را باز می کردم . در را بازکردم و او را دیدم ، سرم را انداختم پایین . سلامش را جواب داده و نداده ، پشتم را کردم طرفش و دویدم طرف اتاق . رویم نمی شد . رفتم توی اتاق و در را بستم .

بعدها همیشه این صحنه یادمان می آمد و می خندیدیم . از خواستگاری تا عروسی زیاد طول نکشید. خانواده ها با هم صحبت می کردند و ما به رسم قدیم خبر نداشتیم . عباس نگران بود نکند نشود. نکند مادر من یک چیزی بگوید آن ها قبول نکنند ، آن ها یک چیزی بگویند این ها قبول نکنند. مهریه ام آن موقع صد هزار تومان بود. مراسمی هم که گرفتند خیلی سنگین بود . شاید رسم آن وقت ها بود. از این عروسی های هفت شبانه روزی شد. کوچه را گل و چراغ زدند. آدم ها سرشان سینی گذاشته بودند و وسایل حنا بندان را از این خانه به آن یکی می بردند . یک روز حنا بندان ، یک روز عقد ، یک روز عروسی و….

چند روز طول کشید . دیگر به همدیگر محرم شده بودیم . داشت از او خوشم می آمد . دیگر نه می توانستم و نه می خواستم به چشم برادر بزرگ تر به او نگاه کنم .

عروسی که تمام شد ، مهمانی که داده شد، برای ماه عسل رفتیم مشهد. عباس آن موقع یک پیکان جوانان آن موقع گل ماشین های توی ایران بود. سه روز آن جا ماندیم . ماه عسلم سه روز شد. عباس نظامی بود و وقتی تقسیمشان کرده بودند افتاده بود دزفول . باید زودتر برمی گشتیم که برویم آن جا . برگشتیم قزوین و بعد راه افتادیم طرف دزفول . اولین مسافرت دور و دراز دو نفره مان بود.

وصیت نامه اول شهید بابایی

( بسم الله الرحمن الرحیم )
همسرم ! راه خدا را انتخاب کن که جز این راه دیگری برای خوشبختی وجود ندارد.
. . . ملیحه جان همانطوری که میدانی احترام مادر واجب است . اگر انسان کوچکترین ناراحتی داشته باشد اولین کسی که سخت ناراحت می شود مادراست که همیشه به فکر فرزند یعنی جگرگوشه اش می باشد. . .

. . . ملیحه جان اگر مثلا نیم ساعتی فکر کردی راجع به موضوعی هرگز به تنهایی فکر نکن حتما از قرآن مجید و سخنان پیامبران - امامان استفاده کن و کمک بگیر- نترس هر چه می خواهی بگو. البته درباره هر چیزی اول فکر کن . هر چه که بخواهی در قرآن مجید هست مبادا ناراحت باشی همه چیز درست می شه ولی من می خواهم که همیشه خوب فکر کنی . مثلا وقتی یک نفر به تو حرفی می زند زود ناراحت نشو درباره اش فکر کن ببین آیا واقعا این حرف درسته یا نه . البته بوسیله ایمانی که به خدا داری.

ملیحه جان به خدا قسم مسلمان بودن تنها فقط به نماز و روزه نیست البته انسان باید نماز بخواند و روزه هم بگیرد . اما برگردیم سرحرف اول اگر دوستت تو را ناراحت کرد بعد پشیمان شد و به تو سلام کرد و از تو کمک خواست حتما به او کمک کن . تا میتونی به دوستانت کمک کن و به هر کسی که می شناسی و یا نمی شناسی خوبی کن. نگذار کسی از تو ناراحت بشه و برنجه.

هر کسی که به تو بدی می کند حتما از او کناره بگیر و اگر روزی از کار خودش پشیمون شد از او ناراحت نشو. هرگز بخاطر مال دنیا از کسی ناراحت نشو.
ملیحه جون در این دنیا فقط پاکی، صداقت ،ایمان ، محبت به مردم ، جان دادن در راه وطن ، عبادت باقی می ماند. تا می تونی به مردم کمک کن . حجاب ، حجاب را خیلی زیاد رعایت کن . اگه شده نان خشک بخور ولی دوستت ، فامیلت را که چیزی نداره، کسی که بیچاره است او را از بدبختی نجات بده. تا میتونی خیلی خیلی عمیق درباره چیزی فکر کن. همیشه سنگین باش. زود از کسی ناراحت نشو از او بپرس که مثلا چرا اینکار را کردی و بعد درباره آن فکر کن و تصمیم بگیر. . .
. . . ملیحه به خدا قسم به فکر تو هستم ولی می گویم شاید من مردم باید ملیحه ام همیشه خوشبخت باشد . هرگز اشتباه فکر نکند . همیشه فقط راه خدا را انتخاب بکند . چون جز این راه راه دیگری برای خوشبختی وجود ندارد .ملیحه باید مجددا قول بدهی که همیشه با حجاب باشی . همیشه با ایمان باشی . همیشه به مردم کمک کنی . به همه محبت کنی . در جوانی پاک بودن شیوه پیغمبری است و راه خداست . . .


اگه می خواهی عباس همیشه خوشحال باشد باید به حرفهایم گوش کنی . ملیحه هرچقدر میتونی درس بخون . درس بخون درس بخون . خوب فکر کن . به مردم کمک کن . کمک کن خوب قضاوت کن . همیشه از خدا کمک بخواه . حتما نماز بخون . راه خدا را هرگز فراموش نکن . . .

 . . . همیشه بخاطرت این کلمات بسیار شیرین و پر ارزش را بسپار « کسی که به پدر و مادرش احترام بگذارد ، یعنی طوری با آنها رفتار کند که رضایت آنها را جلب نماید ، همیشه پیش خداوند عزیز بوده و در زندگی خوشبخت خواهد بود . . .
ملیحه مهربانم هروقت نماز میخونی برام دعا کن .

 

وصیت نامه  دوم شهید بابایی:

بسم الله الرحمن الرحيم
انا لله و انا اليه راجعون
خدايا ، خدايا ، تو را به جان مهدي (عج) تا انقلاب مهدي (عج) خميني را نگهدار . به خدا قسم من از شهدا و خانواده شهدا خجالت مي کشم وصيت نامه بنويسم . حال سخنانم را براي خدا در چند جمله انشاالله خلاصه مي کنم .

خدايا مرگ مرا و فرزندان و همسرم را شهادت قرار بده .
خدايا ، همسر و فرزندانم را به تو مي سپارم .
خدايا ، در اين دنيا چيزي ندارم ، هرچه هست از آن توست .
پدر و مادر عزيزم ، ما خيلي به اين انقلاب بدهکاريم .
عباس بابايي
22/4/61
21 ماه مبارک رمضان

 

بار الهی این عاشقان چه میدیدند که ما نمی بینیم. . !

این عشاق تو را چگونه شناختند که ما نمی توانیم!!

چقدر سخت است دل کندن از معشوقه مجازی و فرزندان و حج ...

 

عباس چگونه به خدای خود رسید وهمسرش چگونه . . .

عباس در آسمان هفتم وهمسرش در زمین

عباس با ذوق و شوق به سوی عشق رفت و همسرش با دودلی.هم خوشحال از اینکه به دور معبودش میگردد و طوافش میکند و هم ناراحت و نگران فرزندان ومضطرب عباس...عباسی که دیگر او را  نمی دید..

او(همسر شهیدبابایی) در این عید بزرگ عباسش را قربانی راه حق میکند!

خداوندا کمکمان کن آنگونه که اینان تو را شناختند تو را بشناسیم و از مرگ هراسی نداشته باشیم بلکه مشتاقش باشیم...آمین یا رب ا لعالمین


 
 

 

[ یک شنبه 14 خرداد 1391برچسب:, ] [ 2:22 ] [ مهدی ]
.: Weblog Themes By Pichak :.

درباره وبلاگ

سلام من محمد حسن کریمی این وبلاگ رو برای کسانی درست کرده ام که عاشق FLIGHT IN SKY هستند من و دوستانم و محمد دوست داریم از خلبانان نهاجا شویم و می گوییم لا حول ولا قوه الا با الله العلی العظیم
موضوعات وب
امکانات وب
ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

  • دانلود فیلم
  • قالب وبلاگ